** جنبش ایثار **

**  جنبش ایثار  **
آخرین نظرات
نویسندگان

۴ مطلب با موضوع «زیبا» ثبت شده است

⭕️ وقتی مهر مهدوی دامان خودم را هم گرفت !

👤استاد #رائفی_پور

🔸چند وقتی بود دندان درد مزمنی (البته قابل تحمل) داشتم از طرفی آنقدر هم سرم شلوغ بود که فرصت نمی کردم به پزشک مراجعه کنم

🔸پریشب حدود ساعت ١٩ بود که دیگر امانم را برید،به هر طریقی بود تا فردایش تحمل کردم و خودم را به دندان پزشکی رساندم

🔸بعد از معاینه مشخص شد دهانم به یک سرویس اساسی نیاز دارد😁

🔸پزشک محترم از ساعت دو نیم ظهر تا ١٠ شب روی دندانهایم کار کرد:
یک مورد عصب کشی ، 10 مورد پرکردن ، جرم گیری کل دندانها و ...

🔸دو سه مرتبه  Time Out داد تا یک ربعی استراحت کنیم

🔸آدم جالبی بود ، کراوات میزد و مطبش پر از تأییدیه های بین المللی معتبر بود که خبر از خِبرگی اش می داد

🔸البته هنگام کار کردن بر روی دندانهایم با خودش آهنگ هایی هم به صورت رندوم و درهم  زمزمه می کرد که البته این هم نشان تسلط و آرامشش بود ، دو موردش را بنده هم شنیده بودم یکی از ابی و دیگری از حاج سعید حدادیان 😳

🔸هنگام نماز مغرب در مطبش دو سجاده زیبا انداخت و نماز را به جماعت خواندیم
کارشان که تمام شد خواستم حساب کنم که گفت این هم مشارکت من در کمپین  #مهرمهدوی !

🔸هرچه اصرار کردم حتی هزینه مواد و لوازمش را هم نگرفت، ادامه اصرارم باعث شد از من سوالی بپرسد.

🔸اگر فردی بسیار ثروتمند باشد و شما از فرزند کارمندش طلبی داشته باشید ناراحت نمی شود؟ و نمیگوید مرد حسابی می آمدی و از خودم می گرفتی ؟؟

🔸مگر خودتان در سخنرانی هایتان نمی گویید پیامبر فرموده اند : من و علی پدران این امت هستیم ؟
من هم با پدرتان حساب میکنم

🔸می خواهم من هم در کمپین #مهرمهدوی شرکت کنم
کمپینتان را که دیدم خیلی غبطه خوردم ، می خواهم برای کسی که برای امام زمان (عج) کار میکند ، کاری کرده باشم

🔸یکی دیگر از آرزوهایش این بود در اجتماع عظیم مردمی اربعین بتواند به زوار ابا عبدالله الحسین علیه السلام خدمت رسانی کند و یک موکب ویژه دندانپزشکی راه بیاندازد

🔺روزی که ایده #مهرمهدوی به ذهنم رسید فکر نمیکردم به همین سرعت موج این حرکت مردمی به خودم هم برسد
از سویی دیگر بیراه نیست که میگویند اهل بیت بدهکار هیچ کس نمی مانند

#مهرمهدوی_را_جهانی_میکنیم

🌐 پویش بزرگ مردمی #مهرمهدوی

https://t.me/joinchat/AAAAAEHsl7f69DlWIxydxg

۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۵۸
خادم ارباب

آقا جون 

سلام 

سلام مولای من 

دوباره یه فرصتی پیدا کردم که با هات حرف بزنم 

دلم خیلی گرفته می خوام گریه کنم میخوام زار بزنم از تنهایی از فاصله ای که بین من و تو هستش همش هم به خاط کثافت کاری هایی هستش که کردم 

نمیدونم فقط میتونم بگم شرمنده 

غلط کردم همه چیز هایی که میگم حرف و ادعاست که عملی پشتش نیست 

کمکم کن بلند شم 

ساکن نباشم 

به سمتت حرکت کنم.

آقای من ولادت پدرتون مولایم امام حسن رو تبریک میگم 

آقا جان نمیخوای به ما شیرینی این ولادت رو بدی 

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۶ ، ۲۳:۴۷
خادم ارباب

‍🍃💥

لاک جیغ قرمز...

مانتوی جلو باز آلبالویی..

کفشای خوشرنگ ده سانتی..

موهای شینیون شده..

به قول مادر جون هفت قلم آرایش!

تولد شیدا بود؛حسابی شیک و پیک کرده بودم!

کفشا اذیتم میکرد؛پام چند باری پیچ خورد..اما مهم نبود!

توی مسیر برگشت از پسرای سیکس پک دار خیابون ونک کلی تعریف و تمجید شنیدم و ذوق کردم!

خستگی از سروکولم بالامیرفت

کلید درو چرخوندم؛وارد که شدم

جلوی در ورودی یه جفت پوتین خاکی دیدم..

قطره های خون روش خودنمایی میکرد..

بی توجه به اون،رفتم سمت پذیرایی تا یکم روی مبل لم بدم ،خستگیم در بره..

شالم رو برداشتم که پرت کنم روی مبل؛

یهو با صدای سرفه یه مرد و یالا گفتنش 

شالی رو که معلق بود بین زمین وهوا گرفتم و انداختم روی سرم..

سربه زیر گفت سلام!

من اما زل زدم بهش و گفتم سلام!

مثل پسرای کوچه بازار چشماش چار تا نشد و از حدقه نزد بیرون..

حتی یه لحظه نگاهمم نکرد!

نیشش تا بناگوش باز نشد..!

انگار نه انگار یه دختر با اینهمه رنگ و لعاب جلوش وایستاده..

فقط عرق شرم وخجالت روی پیشونیش نقش بست..

من برعکس اون؛ در ریلکس ترین حالت ممکن بودم!

با چشم غره ی وحید خودمو جمع کردم رفتم آشپزخونه..

مادر جون گفت دوست وحیده؛تازه از ماموریت اومده...

خیره به گلای یاس روی میز ناهارخوری رفتم تو فکر..

[چرا خجالت کشید؟!

چرا مثل بعضی از آقایون منو برانداز نکرد!]

صدای مادر جون منو به خودم آورد

لیلی جان بیا برای خداحافظی..

رفتم برای بدرقه..

آستین سمت چپش کاملا خونی بود!خونی که خشک شده...

پرسیدم دستتون زخمیه؟

گفت نه..!

خون زخمای دوستمه...

تو بغل خودم شهید شد؛امروز آوردیمش..

 منم هنوز فرصت نکردم لباسامو عوض کنم..

[مادر جون]

خیر از جوونیت ببینی پسرم...جونتو گذاشتی کف دستت..

[آقا محسن]

وظیفه ست مادر...

هر قطره ی خون من فدای تار موی ناموسم..

تا اینو گفت سنگینی نگاه مادر جونو رو خودم حس کردم

کمی موهامو زدم زیر شال...

آقا محسن برای حفظ حریم من و امثال من می جنگید...

اونوقت من ندای آزادی سر داده بودم!

آزادی پوچ!

یاعلی گفت و رفت..!

من موندم و چار دیواری اتاق و یه پازل بهم ریخته توی ذهنم!

پوتین وخاک وخون.. 

ناموس و تار مو...

مانتوی جلو باز و حیا...

کفش جیغ و لاک جیغ..!

حجاب و حجاب و حجاب!

یه شهید و یه پلاک!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۶ ، ۲۲:۴۱
خادم ارباب

خیلی قشنگه حتماً بخونید: 

 میدونی موقع تولد وقتی خدا داشت بدرقمون میکرد چی گفت!!!!!!!؟؟؟؟؟

گفت: داری به دنیایی میری که غرورت را میشکنن و به احساس پاکت سیلی میزنن!!!!!!  

نکنه ناراحت بشی....!!!! 

من تو کوله پشتیت عشق گذاشتم....... تا ببخشی!!!!!! 

خنده گذاشتم........ تا بخندی!!!!!!! 

اشک گذاشتم........ تا گریه کنی!!!!!!! 

و

مرررررررگ گذاشتم........ تا بدونی دنیا ارزش بدی کردن نداره!!!!!!!! 

پس خوب باش و خوبی کن !!!!!!!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۶ ، ۲۲:۳۷
خادم ارباب